زمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند. که عشق رفت وسط یک دسته گل رز آرام نشت. و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است. آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد. ٬ دست هایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت. تو دیگه نمیتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یار من باش. همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ... نظرات شما عزیزان: mehran
![]() ساعت20:32---9 مرداد 1393
مرسی دادا
عالی بود ![]()
آپــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــم
![]() ㋡ےِ נُختَړ כּِیسـ ـ ـآכּ سَـ♔ــوآر㋡
![]() ساعت20:47---15 اسفند 1392
آپـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـم
![]() ![]() ![]() پاسخ:باچه:):D ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() پاسخ:خواهش میکنم:))) ㋡ےِ נُختَړ כּِیسـ ـ ـآכּ سَـ♔ــوآر㋡
![]() ساعت21:22---14 اسفند 1392
ووووووویییییییی خــــــــــعــــــــــــلی قشنگ بود
عـــــــــــــــــــــآلی بود عــــــــــــــــآلی دمت جیززززززززززز ![]() پاسخ:خواهش میشود آبچی:))
خط خطی های ذهنم درباره وبلاگ آخرین مطالب پيوندها نويسندگان |
|||||
![]() |